کافه

دو صندلی و یک میز
در انتظاره  تو و من
هفده دقیقه رد شد
گفتی میایی حتما
تنها ترین عابرم
در این مسیر پر پیچ
نیامدی و این میز
برده مرا چند به هیچ
جمع من و نبودت
در این کافه پر دود
شبیه مرگ یک خواب
که آرزوی من بود
منتظرم هنوز
تو گفته ای میایی
ساعت نشان میدهد
من ماندمو تنهایی
یک حرفه بی سر انجام
هجومه ترسه دیدن
امشب بدون لمست
از ارتفاع پریدن
از من گذشتی و باز
نیامدی به دیدار
اعلام ختم فرصت
برای چندمین بار
ناچاره ترک این میز
عبورم از انتظار
مدیونتان خواهم ماند
ته مانده های سیگار


لنگه کفش...

رفتنت
فقط برای کفش هایم خوب بود
چون،
با تمام خیابان های شهر رفیق شدند




تهران، طهران

خیلی ساده نرسیدیم
سر صحنه واسه اجرا
انگاری که محض خنده
گرگه زد به گله ما



اندیشه فولادوند


ایمان

با کلماتم وضو میگیرم
قبله ام را پیدا کرده ام
رو به روی شعر می ایستم
من،
به او ایمان آورده ام

حراج...


کبریت بی خطر
آتش علاج ماست
یک شب بدون شعر
نوبت! حراج ماست
نه منتشر، نه چاپ
سطل زباله است
تقدیر شعر من
فرصت دوباره هست؟!
یک لحظه در سرم
افسون و خیره شد
شعری که زادمش
بر من که چیره شد
در لا ب لای مغز
از بین واژه ها
تنها "تو" مانده ای
اصلا بگو چرا؟!
آمد به یاد من،
حرفی که خوردمش
یک شعر منقضی
ارثی که بردمش
تفسیر این دو بیت
توعی خیانت است
در حقه کودکی
که بی حضانت است...!

نوبت، حراج ماست!





اینجا...


یک گله خر، مدام عر عر میکنند
هی میکنند و روحم را میخورند
اسطبله زیبایی است دنیایم
منی که نخواستم، ولی اینجایم
انسان نیستم، ولی از خر بهترم
ببخشید خرجان، شما تاج سرم
مقصرنیستم، مشکل اسم شماست
کاش میفهمیدی اینجا کجاست!!!!
ببخشید خر عزیز...